داستان فوق انگیزشی سه پسر و سه باور

سه باور رایجی که در جامعه ما رواج پیدا کرده عبارت است از:
- شرایط اجتماعی محیط اطرافتان آینده شما را تعریف میکند.
- میزان ثروت و آینده نگری خانواده تان دارایی شما را در سال های پیش رو مشخص خواهد کرد.
- خانواده های معمولی آدم های معمولی تربیت می کنند.
امروز میخواهیم در مورد این سه باور صحبت کنیم اما نه با تحلیل جامعه شناسی و نمودار کشیدن و… میخواهیم برای شما داستان بگوییم. داستانی از سه باور و سه پسر.
پسر اول:
در 16 سالگی بدون پدر و حامی مالی خانواده به آمریکا آمد، برای مدت زیادی تنها منبع درآمد زندگیشان نگه داری کردن مادرش از بچه های مردم بود و خانه ای که در آن زندگی میکردند به لطف مددکاران اجتماعی در اختیارشان قرار داده شده بود.
طبق باور اول او باید بدلیل نداشتن پدر و فقر خانواده و محیط بد اجتماعی و فقر احتمالا یک بزهکار و دزد اجتماعی باشد که چند بار به زندان افتاده و هیچ زندگی و شرایط اقتصادی درستی ندارد.
پسر دوم:
در کودکی ذات الریه گرفت و تا یک قدمی مرگ پیش رفت. پس از نجات از بیماری چون پدری نداشت و مادرش نمی توانست خرج او را بدهد به سرپرستی یکی از اعضای دور خانواده اشان او را به سرپرستی گرفتند. سرپرستانی که هر روز به او میگفتند در زندگی هیچ چیز نمیشود و به هیچ جا نمیرسد.
طبق باور دوم او باید با سنی بالا هنوز هم در خانواده ناپدری اش زندگی کند و با کمترین اعتماد به نفس و امید روزهای پست زندگی اش را یکی پس از دیگری به امید مرگ سپری کند.
پسر سوم:
در خانواده ای معمولی و متوسط بزرگ شد و از کودکی مدت زیادی در مزرعه پدربزرگش به سختی کار میکرد، برای تأمین هزینه های خود تابستان در ساندویچ فروشی مک دونالد کار میکرد تا شاید بتواند از پس خرج خودش بربیاید.
این پسر طبق باور سوم احتمالاً آینده اش به ادامه کار در مک دونالد و برداشتن یک دوره آموزشی برای ارتقاء در این مجموعه تجاری و رسیدن به مقامی نسبتاً بالاتر در یکی از شعبه های فست فود مک دونالد ختم شود و بتواند با اندک پس انداز خود خانه ای کوچک بخرد و با خانواده معمولی اش در آنجا زندگی کند، هرچه باشد او از یک خانواده معمولی است.
حالا که از باور های رایج جامعه اطراف آینده را پیش بینی کرده و گویا به خال زده ایم بد نیست نگاهی هم به چیزی بیاندازیم که هیچ کاری با باور ها ندارد و شخصیت هایش مسیر خودشان را میروند بد نیست نگاهی کنیم به داستان ها آنهم نه هر داستانی داستان های واقعی.
سرنوشت پسر اول:
پسر اول قصه ما شروع به یادگیری برنامه نویسی به طور خود آموز کرد، توانست به دانشگاهی خوب راه پیدا کند و با کار کردن در آن دانشگاه هزینه تحصیلش را پرداخت میکرد، سپس توانست به عنوان مهندس سازمان در یاهو مشغول به کار شود، از یاهو استعفاؤ داد و با برایان اکتون شریک شد و شرکتی تاسیس کرد که به ارزش 19 میلیارد دلار به فیس بوک فروخته شد. او کسی نبود جز یان کوم از مدیران اصلی واتساپ WhatsApp.
سرنوشت پسر دوم:
پسر دوم باورش داشت که هیچ نیازی به خانواده سرپرستش و لازم نیست آنها پولدار باشند وقتی بزرگترین سرمایه دنیا در خدمت اوست، مغز خودش او بعد از درس خواندن به طور نامنظم در چند دانشگاه تصمیم گرفت با تنها 2000 هزار دلار با دوستانش یک شرکت نرم افزاری تأسیس کند که اکنون ارزشش بیشتر از 5 میلیارد دلار است. لری لایسن هرگز ایمانش بخود و توانایی هایش را از دست نداد.
سرنوشت پسر سوم:
پسر سوم از کار سخت در مزرعه و مک دونالد یاد گرفت از قوی ترین بخش بدنش بیشتر از همه کار بکشد و ذهنش را بکار بیاندازد.
او توانست در دانشگاه پرینستون قبول و فارغ التحصیل شود و در سال 1994 شرکت فروش کالای اینترنتی خودش را تأسیس کرد که اکنون بیش از 150 میلیارد دلار دارد و به تنهایی از ثروتمندترین خانواده جهان ثروتمند تر است! او کسی نبود جز جف بزو ثروتمندترین مرد تاریخ بشریت که قرار بود مردی معمولی از خانواده ای معمولی باشد.
کاری به درست و غلط بودن باور ها ندارم کاری هم به داستان این بزرگمردان ندارم، بحث من فقط و فقط داستانی است که شما دارید همین حالا و در همین لحظه روایت می کنید، آن را بخدمت بگیرید و قهرمان قصه خودتان باشید و بدانید تنها راه قهرمان شدن شما استفاده از برترین قدرت مادرزادی شماست ذهنتان با ما یاد بگیرید چگونه با ذهن خود دنیا و باور های جامعه را برای همیشه تغییر دهید.
پاسخی بگذارید